هنگامي كه دري از خوشبختي به روي ما بسته ميشود ، دري ديگر باز مي شود
ولي ما اغلب چنان به دربسته چشم مي دوزيم كه درهاي باز را نمي بينيم
--- ---
عجب تتاقضی است!همه جا صحبت از (انفجارجمعیت) است
ولی همه (حس تنهایی) رافریادمیزنند.
--- ---
درین سرای بیکسی کسی به در نمیزند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزن
یکی ز شبگرفتگان چراغ بر نمیکند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمیزند
نشستهام در انتظار این غبار بیسوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمیزند
گذرگهی است پر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمیزند
دل خراب من دگر خرابتر نمی شود
که خنجر غمت ازین خرابتر نمیزند
چه چشم پاسخ است ازین دریچههای بستهات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمیزند
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمیزند
--- ---
To realize The value of four years: Ask a graduate.
ارزش چهار سال را، از يک فارغ التحصيل دانشگاه بپرس.
To realize The value of one year: Ask a student who Has failed a final exam.
ارزش يک سال را، از دانش آموزي بپرس که در امتحان نهائي مردود شده است.
To realize The value of one month: Ask a mother who has given birth to a premature baby.
ارزش يک ماه را، از مادري بپرس که کودک نارس به دنيا آورده است.
To realize The value of one week: Ask an editor of a weekly newspaper.
ارزش يک هفته را، از ويراستار يک مجله هفتگي بپرس.
To realize The value of one hour: Ask the lovers who are waiting to meet.
ارزش يک دقيقه را، از کسي بپرس که به قطار، اتوبوس يا هواپيما نرسيده است.
To realize The value of one-second: Ask a person who has survived an accident.
ارزش يک ثانيه را، از کسي بپرس که از حادثه اي جان سالم به در برده است.
To realize The value of one millisecond: Ask the person who has won a silver medal in the Olympics.
ارزش يک ميلي ثانيه را، از کسي بپرس که در مسابقات المپيک، مدال نقره برده است
به سراغ من اگر می آیید ،
در سکوتستانم .
در سکوتستان جایی هست ،
که در آن هیچ کسی
نَفَسش در نمی آید .
در سکوتستان، رگ های هوا منجمدند
و دلیل سر ِ پا بودن دل ها آنجا نامعلوم .
در سکوتستان، چتری نیست، بارانی نیست
آدم اینجا انصافا تنهاست !
به سراغ من اگر می آیید، آهسته نیایید
فریادی بزنید، کاری بکنید
شاید با لطف شما
سنگ تنهایی ما خُرد شود .
اخیراً کتابی با عنوان اقتدار گرائی ایرانی در عهد قاجار با قلم استاد علوم سیاسی دکتر محمود سریع القلم به بازار نشر عرضه شده است.
آنچه که مرا بیش از موضوع و متن کتاب تحت تاثیر قرار داد، صفحه "تقدیم" است که نویسنده در ابتدای کتاب خود آورده و از دیدگاه من، در نوع خود کم نظیر است.
تقدیم به ایرانیان زیر ده سال، که در آینده برای کسب ثروت، به نهاد دولت نزدیک نخواهند شد!
برای افزایش قدرت کشور، ثروت تولید خواهند کرد؛ ظرفیت نقدپذیری و اصلاح تدریجی را در خود پدید خواهند آورد
از فرهنگ واکنش های سریع به خویشتن داری، ارتقاء فرهنگی پیدا خواهند کرد
از فرهنگ شفاهی و غیر دقیق به فرهنگ مسئولانه مکتوب، انتقال تمدنی پیدا خواهند نمود
از رفتارها و کارهای کوتاه مدت به گستره دراز مدت، رشد فکری پیدا خواهند کرد
تضعیف، تخریب و انتقام را از فرهنگ سیاسی خود حذف خواهند نمود
به رشد فکری و استقلال فکری از طریق مطالعه حداقل دو ساعت در روز روی خواهند آورد
برای ایرانیان دیگر از رانندگی گرفته تا کسب قدرت، حقوق قائل خواهند شد
از رشد و موفقیت دیگران به طور واقعی خوشحال شده و درس خواهند آموخت
غرور بی جا، حسادت و ناجوانمردی را به سکوت، احترام و گذشت تبدیل خواهند کرد
دروغ گوئی و وارونه جلوه دادن واقعیت ها را از نظام معاشرتی خود با دیگران حذف خواهند نمود
برای کسب قدرت،به اصل رقابت و فرصت برای دیگران اعتقاد خواهند داشت
و پس از رسیدن به قدرت، فقط دوره محدودی، صرفاً برای تحقق کارهای بزرگ، در قدرت خواهند ماند.
انتشار اين مطالب شايد بتواند به اندازه ذره اي ناچيز در ترويج گزينه هاي مثبت رفتار عمومي و فرهنگ سازي موثر باشد.
اگر میدانستم این آخرین دقایقی است که تو را میبینم،به تو میگفتم «دوستت دارم» و نمیپنداشتم تو خود این را میدانی. همیشه فردایی نیست تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلتها به ما دهد. کسانی را که دوست داری همیشه کنار خود داشته باش و بگو چقدر به آنها علاقه و نیاز داری. مراقبشان باش. به خودت این فرصت را بده تا بگویی: «مرا ببخش»، «متاسفم»، «خواهش میکنم»، «ممنونم» و از تمام عبارات زیبا و مهربانی که بلدی استفاده کن. هیچکس تو را به خاطر نخواهد آورد اگر افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری. خودت را مجبور به بیان آنها کن. به دوستان و همهی آنهایی که دوستشان داری بگو چقدر برایت ارزش دارند. اگر نگویی فردایت مثل امروز خواهد بود و روزی با اهمیت نخواهد گشت. ... . همراه با عشق
گابریل گارسیا مارکز
ياد دارم در غروبي سرد، سرد مي گذشت از كوچه ي ما دوره گرد
داد ميزد: كهنه قالي ميخرم، دست دوم ،جنس عالي ميخرم
گر نداري كوزه خالي ميخرم
اشك در چشمان بابا حلقه بست.. ناگهان آهي كشيد
بغضش شكست: اول ماه است و نان در سفره نيست
اي خدا شكرت ولي اين زندگيست؟
بوي نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بي روسري بيرون دويد گفت:
آقا سفره خالي مي خريد؟
.: Weblog Themes By Pichak :.